يک روزيک بچه اي بود،نام آن پسرمهدي نام داشت اومانند بقيه ي بچه هابه مدرسه ميرفت.وقتي به مدرسه رسيد به کلاس رفت.معلم ادبيات به کلاس آمدوانشا به بچه گفت.انشااين بود که بچه هادرموردجن بنويسند.همه انشايشان راتمام کرده بودند وخواندند.زنگ خوردمهدي به خانه يشان رفت،پدرومادرمهدي به مهدي گفتندماجايي ميرويم1ساعت ديگرمي آييم.وقتي پدرومادرمهدي رفتندبرقهارفت ومهدي خشکش زده بوداوجنهاراميديدوميترسيدچون مهدي درباره ي جن صحبت کرده بود جنها آمدند برقها آمدند وپدرمادرمهدي رسيدند. اين داستاني که گفتم واقعي بود.نظظظظظظربديد.نظريادتون نرود. اگرداستانى ديگر خواستيدبه آدرسwww.jgj.loxblog.comبرويد.
نظرات شما عزیزان:
نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
نظر خصوصی
کد را وارد
نمایید:
عکس شما
آپلود
عکس دلخواه:
[+] نوشته
شده توسط محمد در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
داستان قشنگ
درموردجن و آدرس
gjmgjm.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.